رادینرادین، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 23 روز سن داره

یکی یه دونه چراغه خونه

خدایا شکرت

الهی دورت بگردم شیرین عسلم عاشق بند بند وجودتم پسر نازم نمیدونم از کجا بگم ... نمیدونم که میتونم با کلمات بهت بگم چقدر دیوونتم یا نه ؟؟؟ قبلا از هر مادری میشنیدم که به بچش میگفت هر روز که میگذره بیشتر عاشقش میشه اما نمیفهمیدم یعنی چی ؟ الان با تمام وجودم حس میکنم سنجاب من هر لحظه بیشتر از قبل بهت وابسته میشم عزیزم مرسی که اومدی مرسی که تنهاییهامو با خندهای شیرینت پر کردی اینقدر شیرین کاری میکنی که نمیدونم از کجا بگم ... چیزی که با دیدنش قلبم میلرزه از خوشی اینه که تا بغلت میکنم با انگشتهای کوچولوت یقه ی لباس مامانی رو میگیری منم هی تن تن میبوسمشون یاد گرفتی هر کاری میکنیم ادامونو در میاری البته صداها رو ... بابایی سرف...
30 مهر 1391

کابوس شیشه ...

سلام سنجاب کوچولوی مامانی عزیزم 3 ماهگیت مبارک خدا را شکر که داری هر روز بزرگ و بزرگ تر میشی هر چند واسه شیر خوردن داری اذیتم میکنی عشقه من از روزی که ختنه کردی با می می خوردن هم مشکل پیدا کردی اولا که اوایل میمیو نمیگرفتی اصلا اما با تلاش های من دوباره میمی خوردی اما از همون موقع اشتهات خیلی خیلی کم شده خدا میدونه چقدر گریه کردم چقدر غصه خوردم باور کن اسم شیشه شیر میومد بی اختیار میزدم زیر گریه هنوزم نمیدونم ... دلم نمیاد اون قیافه ی نازت رو وقتی داری میمی میخوری نبینم دلم نمیاد نبینم که با دستهای کوچولوی نازت یقه ی لباس مامانی رو گرفتی دلم نمیاد نبینم وقتی لوست میکنم خجالت میکش و از دهنت شیر میزه بیرون رادینم نفسم تور...
26 مهر 1391

الهی دورت بگردم

درد اون قیافه ی معصومت به قلبم امروز بلاخره بردیم ختنت کردیم من و بابا و مادر جونها و عمه مریم ... دیروز بعد از ظهر با بابایی رفتیم پیش اقای ساداتی که سید هست و همه توی شهرمون قبولش دارن گفت فردا ساعت 5:30 بیاریدش ماهم بردیم شمارو از همون دیروز که رفتیم توی مطب قلبم تن تن میزد باور کن تا همین الانم هنوز قلبم یه جوریه خیلی ترس داشتم ... توی خونه واست شیر و اب قند اماده کردم و با پوشک و قنداق پیچ گذاشتم توی کیفت دوربین هم دادم به مامانم گفتم حتما حتما فیلم بگیر ازش میخوام بزرگ شد ببینه ... وقتی رسیدیم من جتی توی مطب هم نیمدم اصلا فکر اینکه جیغ بزنی روانیم میکرد حالم داشت بد میشد که عمه مریم یه لیوان اب بهم داد و منو برد توی م...
3 مهر 1391

بدونه تو مگه میشه ؟؟؟؟

سلام عشق مادر سلام چراغ خونمون سلام یکی یه دونمون عزیزم بهم فرصت نمیدی بیام وبتو اپ کنم اما بلاخره اومدم دورت بگرده مامانی که اینقدر شیرین و خوردنی شدی امروز اول مهر ماه هست و شما 78 روزت شده خداییش داره خیلی زود میگذره و خوش هم میگذره خدا را 1000 مرتبه شکرت پسرم داره مرد میشه کلی کارهای جدید یاد گرفته ... هیچ چیزی توی دنیا واسم قشنگ تر از این لحظه نیست که داری گریه میکنی هیچ جوری اروم نمیشی فقط توی بغل من و با نوازش من اروم میگیری همه کسم فدای پاهات شم که واکسن زدن توشون واست و برای اولین بار اشکت رو دیدم ... فدای دستات شم که وقتی دستاتو میگیرم و باهاشون دست میزنم کلی واسم میخندی فدای لبای نازت که وقتی بغض میکنی و ...
1 مهر 1391
1